part 12
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 21:7 ::  نويسنده : eunhyuk       

پارت12
چی؟؟؟همینم کم بود!!
سورا:چیزی بیارم بخوری؟؟
-:نه..ممنون....خانم من نمیتونم بیام خونتون
سورا:چرا؟؟؟
-:نمیتونم...خانوادم نگران میشن...
سورا:اونا هم میان اینجا
چی؟؟؟وای منو با این لـ باسا ببینن!!
سورا:بهشون زنگ بزن...باید برای تکمیل پرونده هم بیان
-:گوشی ندارم....خودم تکمیل میکنم...
سورا:شماره رو بده من زنگ میزنم....اسمت چیه؟؟
؟؟؟؟...؟؟؟!!!...؟؟؟!!!
-:دونگهه
سورا:چه بامزه...
الان من جوک گفتم؟؟!!
اگه مامان بابام...هیونگ!!!وای نه....اگه اون منو اینجور ببینه بدبخت میشم..
سورا شماره رو ازم گرفت و رفت بیرون...
سورا
باورم نمیشد هیوک اینقدر با یه دختر خوب رفتار کنه...شاید میخواست رضایتشو جلـ ب کنه...
.
شماره رو از دونگهه گرفتم....
دختر قشنگـ ـی بود....
زنگ زدم به خانوادش...
خانم پشت خط:الو؟؟
-:سلام لی سورا هستم...دونگسنگم با دخترتون تصادف کرد...
خانم:دخترم؟؟
-:بله...دونگهه...
خانم:دونگهه؟؟؟با کی؟کجا؟؟؟حالش خوبه؟؟
-:حالش خوبه فقط پاش شکسته...من متاسفم...باور کنید دونگسنگم منظوری نداشت...
خانم:من...باید دونگهه رو ببینم کدوم بیمارستانه؟؟
-:سئول...بیمارستان خصوصی لی...
خانم:من دارم میام....
گوشی رو قطع کرد...
عجب مامانی!!
دونگهه
نشستم رو تخت و به پای بدبختم نگاه کردم...عصر شده بود...سورا برام کلی غذا اورده بود و به اجبار خوردم...
خسته بودم..احساس سنگـ ـینی تو ناحیه ی پای راستم زیاد بود...
تو همین آرامش بودم که در باز شد...حتما دوباره سورا بود!....مامان؟؟؟مامان بود!!خوشحال باشم یا ناراحت؟؟؟
مامان اومد پیشم و محکم بـ ـغلم کرد
مامان:خوبی عزیزم؟؟
-:آره مامان...نه...خوب نیستم...خستم...
بغض کردم...دلم واسه مامان سوخت...از چشاش مشخص بود گریه کرده....
پیشونیم رو بـ ـوسید...
نشست رو صندلی...
مامان:خیلی نگرانت شدم...به بابات هم گفتم داره میاد...
-:نباید نگرانش میکردی...
مامان:جاییت درد میکنه؟؟
-:پام...سنگـ ـین شده...
سورا:به خاطر گچه....من بیرونم کاری داشتید خبرم کنید...
-:ممنون...
سورا رفت بیرون...
مامان دستمو گرفت
مامان:خوبی پسرم؟؟
-:آره مامان...خوبم...فقط بریم خونه...خسته شدم...
مامان:بابات که...دونگهه این لـ باسا چیه تنت؟؟این چه قیافه ایه؟؟
-:مامان اینا فکر کردن من دخترم....
مامان:منم الان دارم شک میکنم تو پسر باشی...چرا این ریختی شدی؟؟
-:بعدا برات توضیح میدم...مامان با یکی از همکلاسیام تصادف کردم....
برای مامان توضیح دادم که هیوکجه باهام لجه....
بابا هم اومد ولی سورا و بابام یه جوری به هم نگاه میکردن...
مامان واسه بابام تقریبا توضیح داد با کی تصادف کردم...
شب شد...
سورا خواست از در اتاق بره بیرون واسه گرفتن شام که یهو هیونگ اومد تو....هیوونگ؟؟؟لعنت به تو....عوضی....
چپ چپ بهش نگاه کردم...
خیلی طبیعی رفتار میکرد...
هیوکجه اومد داخل ولی بابام رو که دید شوکه شد
هیوکجه:سلام...من برگه ترخیصت رو گرفتم ....اینم ویلچر دیگه باید بریم...
-:سلام...کجا؟؟
هیوکجه:خونه ما
مامان:نه پسرم...اتفاق بود...مهم نیست...ما برمیگردیم خونه...
هیوکجه:وظیفست...
مامان:ولی...
هیوکجه:ولی نداره همین که گفتم...
اومد سمتم و پیشونیم ور بـ ـوسید....!!!
هیوکجه:بذار کمکت کنم
-:نه...
نذاشت ادامه بدم....
بلندم کرد...دقیقا مثل عروسا....نفسم بند اومد گرمی دستاش ضربان قلـ بم رو بالا برد

آروم نشوندم رو ویلچر....
دستمو بـ ـوسید...
هیوکجه:بریم...
ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت16:15---29 بهمن 1391
از دست ایونههههههههههههههههه

black n jean(kimiya)
ساعت14:38---19 آبان 1391
سلام.

پس چرا قسمت بعد رو نذاشتین؟؟؟؟؟!؟؟؟!!!پاسخ:آپ میکنم عزیزم یکم دررسام زیادن!!


Nafise
ساعت16:15---16 آبان 1391
way melika...

dobare maro gozashti too khomario rafti....

montazerama....
پاسخ:کار من همینه((= چشم میذارم


سما
ساعت8:00---16 آبان 1391
ممنون اجی جون
پاسخ:خواهش سما خانم^___^


نیکی
ساعت20:29---15 آبان 1391
سلام فوق العاده بود

خسته نباشی عزیزم پاسخ:سلام ممنون


kimiya
ساعت20:21---14 آبان 1391
سلام من عاشق این داستانم فوق العاده بود لطفا زودتر قسمت بعدش رو بزار
پاسخ:سلام چشم فردا میذارم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: