پارت11
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : eunhyuk       

part11
İmage
هیوکجه
از جام بلند شدم و دنبال پرستار راه افتادم...
-:پرستار من باید برم...هزینه اش چقدر میشه؟؟؟
پرستار:متاسفم ...باید تا وقتی به هوش میاد اینجا باشید...
پرونده رو پر کردم و دادمش به پرستار...یکی دیگه از پرستارا اومد پیشم
پرستار:شخصی که باهاش تصادف کردید به هوش اومد...
بالاخره...
پرستار:یک ساعت دیگه وقته ملاقاته....
-:ملاقات؟؟؟ملاقات چی؟؟؟من کار دارم باید برم....
گوشیم زنگ خورد از جیبم درش اوردم...هارابوجی!!
-:الو؟؟
هارابوجی:سلام نوه ی گلم کجایی؟
-:دارم میام خونه...یکم ترافیکه
هارابوجی:ترافیک؟؟؟پدر سوخته ی دروغ گو...چه ترافیک سالمی ...صدای بوق نمیاد
-:هارابوجی بعدا بهت زنگ میزنم
گوشیو قطع کردم
جونسو اومد پیشم..
جونسو:هیوک بریم؟
-:نه بابا نمیذارن...میگن اول باید باهاش حرف بزنم زنگ بزنن خانوادش...رضایت بگـ ـیره...!!
جونسو:زرشک....
-:فعلا کار از زرشک گذشته...
نشستم سرجام ....جونسو هم نشست...
مدرسه
یوری
همه ی مدرسه رو گشتم...دونگهه کجا رفتی آخه؟؟
دیونه شدم...
لعنتی...اون دوتا دروغگو هم که ول کردن رفتن...اه...
دونگهه
سرم درد میکنه...چشامو باز کردم...اینجا کجاست؟؟؟سرمو چرخوندم و دور و برم رو نگاه کردم...من داشتم از دست دونگهوا هیونگ فرار میکردم...
کجا رفت؟؟
من کجام؟؟؟
در باز شد و یه خانم مسن که لـ باس سفید تنش بود اومد داخل...
من مردم؟؟؟خوب چرا مسنی تو؟؟لااق جوون باش....اه...اینم طرز مردنه...!!
خانم مسن:خوبی؟؟؟داشتی میمردی دختر...
هان؟؟دختر؟؟؟با منه؟؟؟من تغییر ج/ن سی/ت دادم؟؟؟
-:من کجام؟؟؟
خانم مسن:بیمارستان...دختر منم هیوکجه رو دوست داره...دلیل نمیشه خودشو پرت کنه جلو ماشینش...
هیوکجه؟؟؟؟؟؟.....؟؟؟ماشین؟؟؟؟
-:من نمیفهمم چی میگـ ـید...!!
خانم مسن سرمی که بهم وصل بود رو تنظیم کرد....سرم؟؟؟سرم؟؟؟سرم؟؟؟!!!!!
خانم مسن:باز شانس اوردی هیوکجه ول نکرد بره منتظره وقته ملاقات بشه...
-:چی؟؟نه...بذارید بره...
خانم مسن:ای بابا چرا؟؟؟
دستامو گذاشتم رو صورتم...
-:خواهش میکنم...
صدای در اومد!!...
خانم مسن:خوب من دیگه برم...ظاهرا هول کرده آقای لی...
آقای لی؟؟؟بامن بود؟؟دستامو از صورتم برداشتم...!!!!!!!!!!!هیوکجه...؟؟؟؟
اومد سمتم...نشست رو صندلیه جفت تخت...با یه لـ بخند فوق العاده...واو...تا حالا اینطوری ندیده بودمش...هان...یادم اومد..من آرایش کردم...یعنی انقدر عوض شدم که نمیشناسه...!!شایدم...
هیوکجه:خوبی؟؟
الان من خوابم؟؟؟!!!
-:خو...خو...خوبم...
با پشت دستش گونه هامو نوازش کرد!!..یااااااااا...بکش کنار ....!!...
هیوکجه:خیلی نگرانت شدم...ببخشید عزیزم...
هان؟؟؟چی شد؟؟؟من با هیوکجه تصادف کردم؟؟؟
دستمو گرفت و برد سمته....سمته لـ باش...ها....یااااااااا....دستمو بـ ـوسید!!!
دستمو کشیدم...
-:....من خوبم...
بلند شد ..اومد جلو...خم شد روم...یاااااااااا....میخواد چیکار کنه؟؟؟
اومد جلوتر....
لـ باش رو گذاشت رو لـ بام...!!!!!!!لـ باش خیلی نرمه...
سرش رو برد عقب و تو چشام نگاه کرد...اوه!!نشناسه منو....نگاهمو ازش دزدیدم....
هیوکجه:اوپا رو بخشیدی؟؟
اوپا؟؟؟؟....
صدای یه دختر جوون اومد:هیوکجه؟؟؟
هیوکجه برگشت و به دختر نگاه کرد...
هیوکجه:سورا؟؟؟تو اینجا چیکار میکنی؟؟
سورا:اومده بودم واسه کار آموزی...اینجا چه خبره؟؟؟
این دیگه کیه؟؟!!
هیوکجه:سورا من امروز با این خانم خوشکله تصادف کردم...
سورا:چی؟؟؟چطور؟؟؟تو؟؟؟
هیوکجه دوباره نشست:آره....من نمیخواستم اینطور شه...
سرش رو چرخوند سمته من
هیوکجه:بخشیدیم؟؟
چقدر مظلوم شده...دلم براش سوخت..اگه تقصیر هیونگ نبود هیوک الان ناراحت نبود.....
-:تقصیر من بود...اشکال نداره....
هیوکجه:این حرف رو نزن عزیزم...گوشیش زنگ خورد...یه چیزی زیر لـ ب زمزمه کرد...
هیوکجه:عزیزم من عجله دارم باید برم...اجازه میدی؟؟؟
اجازه میخواد مگه؟؟؟!!...چقدر رفتارش عوض شده...
سورا:تو برو هیوک من پیشش میمونم...هارابوجی منتظرته....
هیوکجه پیشونیمو بـ ـوسید...!!!!!
هیوکجه:من دیگه میرم عزیزم
هنوز تو شوک بودم...
-:به سلامت...
هیوکجه رفت بیرون و سورا اومد پیشم نشست...
سورا:رفتار هیوکجه عجیب شده...تا حالا اینقدر با دخترا خوش رفتار نبود...
با منم نبود...
-:متاسفم...
سورا:تقصیر تو نبود عزیزم...امروز هارابوجی اومده هیوکجه زیاد تو فکر بود...این اولین تصادفشه...
-:من دویدم وسط خیابون...
سورا:باز خوبه...فقط پات شکست...
پام؟؟؟؟پام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.....؟؟؟!!!
-:پام شکسته؟؟
سورا:آره مگه نمیدونستی؟؟
-:نه من تازه به هوش اومدم!!
سورا:چه لـ باسایی هم تنته...شلوارک لی به این کوتاهی و تاپ نیم تنه...
؟؟؟؟؟من اینا رو پوشیدم...وای نه....اصلا یادم نبود.....
سورا:کجایی؟؟تو فکری...
-:باید برگردم خونه...
سورا:امشب مرخص میشی...
-:شب؟؟؟ولی شب از اینجا هیچ اتوبـ ـوسی نمیره موکپو...
سورا:موکپو؟؟؟
-:آره...خونمون اونجاست....
سورا یه نیشخند زد...حتما میخواد تیکه بندازه...
سورا:خوب میای خونه ما....
هان؟؟؟


نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت16:15---29 بهمن 1391
mer30

Nafise
ساعت16:58---12 آبان 1391
kho bzar dg...

dlemoon ab shod....
پاسخ:چشم


kimiya
ساعت22:02---9 آبان 1391
به جان خودم خیلی هیجان انگیزه قسمت بعد لطفا
پاسخ:چشم!


Nafise
ساعت19:07---8 آبان 1391
salam khoobi??

ma hanooz montazerima!!!!

haminjoori montazer bmoonim?????

rasti nagofti esmet chie???
پاسخ:اسمم ملیکا سوری سوری سوری سوری درسام سنگینن...میذارم ایشاا...


Nafise
ساعت12:46---1 آبان 1391
mrc azizam ali bood! bazam montazere ghesmate badam.....
پاسخ:حتما میذارم


سما
ساعت20:37---28 مهر 1391
اخ جون عالی بود
پاسخ:نوش جان


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: