first fic-i hope you love me part1
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 14:14 ::  نويسنده : eunhyuk       


پارت1:
موکپو
دونگهه
-:سلام مامان
-:سلام معلوم هست تو این هوایه سرد کجا رفته بودی؟
-:یکم رفتم هوا خوری...هیونگ خونست؟
-:نه پوسانه
-:آه یادم نبود
...
پیاده روی کردن عادتم شده بود ولی فقط صبح...نه 1:30 ظهر
واسه خودمم عجیب بود....یعنی اگه الان سئول زندگـ ـی میکردیم بازم میرفتم پیاده روی؟!
تق تق تق...
-:بفرمایید
-:سلام دونگهه
پنجره رو بستم چون هوا خیلی سرد بود وبه سمته بابام رفتم:سلام بابا جونم...خسته نباشی
-:ممنون پسرم
بابا خسته نبود داغون بود با اینکه پدر نبودم ولی حس میکردم چقدر از اینکه شکم بچه ها و زنش خالی باشه خجالت میکشه...خواستم بهش بگم سقف اتاقه منو دونگهوا هیونگ داره آب میاد ولی نتونستم،دیدن بابا تو این وضعیت خیلی بده،چشمایی که همیشه خستن و دستایی که هر روز زخمی تر از روز قبل به نظر میان...تو فکر بودم که حس کردم یکی داره میزنه به شونم،مامان بود...
-:دونگهه بیا نهار بخور...
نهار؟؟؟!!مگه غذا هم داشتیم که نهار بخوریم؟
با چشایه گرد شده جوابه مامانمو دادم:الان میام مامان
مامانم از اتاق رفت بیرون و من هاج و واج دستامو شستم و به مامانم تو گذاشتن غذا کمک کردم...میگو بود!!بابا دزدی کرده یا پولدار شدیم یا من خواب میبینم!!
آروم و طوری که بابام نشنوه به مامانم گفتم:مامان ما به زور یکم غذا تو خونمون پیدا میشه...میگو از کجا پیدا کردی؟
مامانم خندید:بابات خریده بیا این پارچ آب رو بذار سر سفره...
وقتی شروع کردیم به خوردن معدم تعجب کرد!آخه تو کل 17 سال عمری که کردم 3 بار بیشتر میگو نخوردم!و با ایندفعه چهارمین بار میشد...بعد غذا ظرفا رو جمع کردم و شستم
مامانم خوابید و بابام رفت بیرون...عادت نداشت این موقع بیرون بره....
سئول-هیوکجه
از آدمایی که عادت دارن وقتمو بگـ ـیرن بدم میاد...اگه وقت داشتم حتما با یه شرکت واسه پیدا کردن باغبون حرف میزدم...
-:اومد...
-:کی؟
-:همین که قراره به جا عروس خانم گل بچینه...کککک
-:زهر مار جونسو...الان وقت شوخی نیست حوصله ندارم...
از ماشین پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم و صدامو رویه شخصی که جلوم ایستاده بود بلند کردم...
-:آقای لی خیلی دیر کردید قرار بود ساعته 3 اینجا باشید...الان ساعت چهار و نیمه...فکر کنم پولی که بهت دادم رو دلت زیادی کرده...
-:واقعا معذرت میخوام،دیگه تکرار نمیشه...
-:به نفعته که تکرار نشه چون دفعه ی بعد دیگه خبری از بخشش نیست...
-:چشم
پیرمرده خرفت...اه..حالم ازش به هم میخوره...اصلا حس خوبی بهش ندارم...سوار ماشین شدم
-:جونسو ندیدی گوشیمو کجا گذاشتم؟
-:....
-:بی شعور با توام...
-:....
دستمو جلو صورتش تکون دادم برگشت نگام کرد و باصدای بلندی داد زد
-:چیه؟
-:کوفت چرا داد میزنی؟
-:چی میگـ ـی؟مسخرم میکنی؟هزار دفعه بهت گفتم لب خونی بلد نیستم...
بازم جونسو شروع کرد
-:الان دیگه هیچی نمیشنوی؟
بازم داد زد
-:چی؟
-:حیف که نمیشنوی ...خواستم بگم هیونا اومده امشب هم داریم با هم میریم کا باره
یهو از جاش پرید
-:چی؟واقعا؟بگو جان جونسو...
-:میشنوی؟جان جونسو دروغ گفتم...
-:مرض...بی شخصیت ....تقصیره خودته در رو محکم نبند تا من دچار کریه موقت نشم...
صدایه گوشیم بلند شد...
-:الو؟
-:سلام هیوک باغبون رو فرستادی؟
-:سلام مامی...آره فرستادمش...شوهرت که خاصیت نداره همین یه کار رو هم بکنه
-:ممنون پسرم...ضمنا شوهرم پدرته خجالت بکش
-:حوصله ی بحثای قدیمی رو ندارم،بای
گوشیو گذاشتم تو جیبمو ماشینو روشن کردم...آخ...بازم درد معده ی لعنتیم...دستمو گذاشتم رو معدم و محکم فشارش دادم...
-:نکن بی شعور..معدته ها...پرتقال که نیست فشارش میدی...
-:پرتقال بود بهتر میشد...
-:میخوای من رانندگـ ـی کنم؟بریم دکتر؟
-:نه خستم...بریم خونه بهتره....
بازم درد گرفت ولی بهش توجه نکردم...رسیدیم خونه و مستقیم رفتم تو اتاقم بدونه اینکه لباسامو عوض کنم خودم انداختم رو تخت 10 دقیقه بعد خوابم برد...
ادامه دارد...
امیدوارم خوشتون بیاد...
theeth


نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت15:10---29 بهمن 1391
واو ایونههههههههههههههههههه

مرسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: